- ۹۳/۱۲/۱۳
در وصل هم زعشق تو ای گل در آتشم
عاشــق نمی شوی کـه
ببینی چــه می کشم
با عقل آب عشق به یک
جو نمــی رود
بیــچاره مــن ، کــه
ساخــته از آب و آتــشم
دیشب سرم به بالــش
ناز وصـال و باز
صبح است وسیل اشک به
خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی
ازجـور شمـع نیست
عمری است درهوای تو
می سوزم و خوشم
خلقم به روی زرد
بخندند و باک نیست
شاهــد شــو ای
شــرار محــبت کــه بیغــشم
بـــاور مکن که طـعنه
طــوفان روزگار
جــز در هــوای زلــف
تــو دارد مشــوشــم
سـروی شدم به دولت
آزادگی کــه سر
بــا کـس فــرو
نیــاورد ایـن طــبع سـرکشم
دارم چو شمـع، سرّ
غمش بر سر زبان
لب می گزد چو غــنچه
خـندان کـه خامــشم
هر شب چـو ماهـتاب به
بالین من بتاب
ای آفــــتاب دلــکش و مــــاه پــــریوشــم
گـر زیر پیرهن شــده،
پنهان کـنم تو را
ســـحر پـــری دمــیده بــه پیــراهن کـــشم
لب بر لـبم بنه به
نــوازش دمی چـو نی
تــا بشــنوی
نــــوای غــزل های دلکشـــم
ساز صبا به نــاله
شــبی گفت شهریــار
این کار توست من همه
جور تـــو می کشم
1- تفاوت حکم ورشکستگی اعلام با اعلان چیست؟
پدر
عشق بسوزد که درآمد پدرم
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از
شیر بریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام رمم این است که صاحبدل و صاحب نظرم
من که با عشق نراندم
به جوانی هوسی هوس عشق و جوانی است به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به
زر و سیم فروخت پدر عشق بسوزد ، که درآمد پدرم
عشق و دلدادگی و حسن و جوانی و هنر عجبا ! هیچ نیارزید که بی سیم و زرم
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
شهریار