توجه کلاس های جناب آقای خدری هنوز به پایان نرسیده و این جزوه تا آخرین کلاسی است که با ایشان داشته ایم - آخرین جلسه روز دوشنبه هشتم دی 93 برگذار خواهد شد .
جزوه تایپ شده توسط من و دوست بزرگوارم مهدی دست اورنجن مربوط به درس قواعد فقه جزایی جناب آقای خدری را می توانید از اینجا کنید .
جزوه دست نویس کلاس قواعد فقه جزایی جناب آقای خدری را می توانید از اینجا کنید .
نظر به این مطلب فراموش نشود هر چند که می دانیم حتما فراموشتان خواهد شد.
حسب درخواست تعدادی از همکلاسی های گلم بخصوص آقا کیوان شعر مشق حسن و داستان احمدک را برای یادآوری خاطرات خوب کلاس حاج آقا خدری در ادامه آوردم .
شعر مشق حسن :
سخت آشفته و غمگین بودم …
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم!
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم ...
سومی می لرزید ...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود ...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید ...
"پاک تنبل شده ای بچه بد"
"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا"
بازکن دستت را ...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله ی سختی کرد ...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...
همچنان می گریید ...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ...
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن !
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید ...
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می آیند ...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا ...
چشمم افتاد به چشم کودک ...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر …
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام …
او به من یاد بداد درس زیبایی را ...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هــرگــز ...
با خشونت هــرگــز ...
هـرگز
سخنهای ناگفته کودکان به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکار مداوم مدام غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم آلود را صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش بدین بی خبر بانک ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت برویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش بروی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ، بنی آدم اعضای یکدیگر اند
وجودش به یکباره فریاد کرد ، که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنچ بر مردمان زبان دلش گفت بی اختیار
چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ، کز ، تو کز وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم بپائین بیفکند و خاموش شد
ز اعماق مغزش بجز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب میدرخشید درچشم او
چرا احمد کودن بی شعور ، معلم بگفتا به لحن گران
نخواند ی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه میگوید آموزگار
نمی بیند آیا که دراین میان بود فرق ما بین دار وندار
چه گوید ؟ بگوید حقایق بلند به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است ما بین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها بدامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر بخاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی وکار ببین دست پر پینه ام شاهد است
سخنهای او رامعلم برید هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری اغنیا نژند و ستم دیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ، که این پیک قلب پر از کینه است
بمن چه که مادرزکف داده ای ؟ بمن چه که دستت پر از پینه است
یکی پیش ناظم رود با شتاب بهمراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کور سوئی جهید بیاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین ، یادم آمد دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
- ۹۳/۰۷/۲۰
سید جان !!!!!!
کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی